چقدر مظلوم هستند اهل بیت رسول الله..
روز شهادتش
از صدیق بودن غاصبین خلافت توی تلوزیون شیعه سخن گفتند
یعنی یه اشتباه را با اشتباهی فاحش تر خواستند پاک کنند….
چقدر مظلوم هستند اهل بیت ….
مهمون ما باشید به یک منبر کوتاه
روز شهادتش
از صدیق بودن غاصبین خلافت توی تلوزیون شیعه سخن گفتند
یعنی یه اشتباه را با اشتباهی فاحش تر خواستند پاک کنند….
چقدر مظلوم هستند اهل بیت ….
مهمون ما باشید به یک منبر کوتاه
امسال روز پدر حس گریه داشتم نمیدانم چرا!
رفته بودم بیرون داروها ی مادرم را بخرم …
حواسم رو مولودی به خودش جم کرد
علی مولا علی مولا….علی مولا
گل فروشی سر کوچه شلوغ بود همه برای پدرهاشون گل میخریدن و یه کم اون طرفتر شیرینی فروشی صفی شده بود .باورتون میشه ! شیرینی فروشی صفی 😍
یه آن به خودم گفتم
چرا ما بابا نداریم ؟ بغض کردم وتوی دلم گفتم …خوش بحالتون بابا دارید …
بابا جان آسمونی ام
سالهاست که لبخند قشنگت ، خنده های از ته دلت رو ندیدم
زود رفتی بابا..
خیلی زود …
حتی فرصت نشد محبتت را یک بار جبران کنم 😭
می آیی به خوابم
امشب دلم هوای آغوش گرمت و دستهای تپلی که نوازشم می کرد رو داره
وصدای شعر همیشگیت که میخوندی..
دخمل دخملم دخمل …بالشت تنم دخمل
میدونی منم این شعر ها رو برای دخترم میخونم ..میخوام براش خاطره بسازم
مثل تو
بابای بهشتی ام روزت مبارک
بهت قول میدم از کپل تپلت ،مادرمون خوب مراقبت کنم هر چی که وقت نکردم برات انجام بدم به پای مامان که یادگارته بریزم
———–++————
کپل تپل همیشه ورد زبون بابام بود مامانم رو اینطوری صدا میزد ..کپل تپلم ….
اگه به وبلاگم سر بزنی چند تا دلنوشته که تو اوج احساس بودم رومیخونی …
#دلنوشته_ای_برای_پدر
24سال پیش
پیکر پاک وبی آلایشت را در چنین روزی به خاک سپردیم و غم از دست دادنت سینه ام را برای همیشه سوزاند …
برای پدری که
گرمی دستهایش ، عطوفت نگاهش و مهربانی قلبش و خوش زبانی اش ، زبانزد عام و خاص هست هنوز..
تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
براي برفي که اب مي شود دوست مي دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم
براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت
لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت
دوست مي دارم …
تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم
براي پشت کردن به ارزوهاي محال
به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم
به بهانه خداحافظی
فقط خدا میداند وبس..
که بهمن ماه سال 1392
چه میزان در شعف بودم …
زمانی که تلاشهای چند ماهه ی ما به ثمر نشست و به درخواست امامجمعه وقت و دلسوزی های مدام اقای بیات (یکی از امنای محل ) حوزه علمیه نرجس خاتون (س) شهریار ، راه اندازی شد و اینچنین پا به میدان جهاد علمی گذاشته و اولین ترم را شروع کردیم ..
خوب بیاد دارم که وقتی فراخوان پذیرش دادیم بیش از 200 داوطلب ثبت نام کردند وما فقط دوکلاس جا داشتیم …
یادش بخیر آن زمان حوزه در اوج سادگی مملو از عشق به فراگیری بود.
طلاب روی فرش می نشستند و اساتید نیز با عشق فراوان تدریس می کردند. آن زمان نه خبر از میز وصندلی و امکانات کلاس بود، نه رفاه و امکانات اداری برای کارگزاران حوزه ؛ اما آنچه بین همه موج میزد اخلاص در عمل ، صداقت ،و عشق به آبادی و ارتقای دانش دینی در بین دختران وزنان شهرمان شهریار بود.
اکسیری که موجب شد یک دهه راه را ادامه دهیم …
در طول این ده سال طلاب زیادی بر درس اساتید زانوی تلمذ زدند و شهر پر شد از طلبه ی خواهر که هر یک خود را پرستار دین میدانستند وهر کجا که لازم میدیدند به تیمارداری قیام می کردند. در مدارس ، خانه ها ، مساجد، پایگاهای بسیج، پارکها، محله ها و هر کوی وبرزنی بیرق دین را بردست گرفته وبا دانشی که داشتند بی نام ونشان ، راه انبیا را در هدایتگری پیش گرفتند….
گذشت اما….
حقیقتا در برابر جهل و انسانهای جاهل مدعی، سپران روزگار سخت بود. مبارزه کردن در جامعه ای که سالاری را برای حوزه خواهران ، نمیپسندید و نگین شهر را بی ما میخواستند!
گذشت اما پردرد بود تحمل دوستان بیخرد و منافقان حسود طمع کار که در زیر نقاب خیر خواهی و به پشتوانه ی برخی ذی نفوذ ها خود را دایه مهربانتر از مادر نشان می دادند اما غیض شان در پشت چشمهایشان هویدا بود …
گذشت اما حقیقتا نفس گیر بود مقاومت کردن و اعتلای پرچم اسلام از دریچه حوزه، در شهری که غیبت کردن وتهمت زدن را ، بدون هیچ ترسی ، حق مسلم خود میدانستند و برایش دلیل شرعی میتراشیدند. بدون انکه کبری وصغری ای بدانند …. دوست خودی را به جرم نکرده ، طعنه زدنند .
اما خدا را شاهد دارم که چه شبها و روزها سپری شد در حالی که جز سربلندی طلاب حوزه در سر ، چیزی نداشتم و همت خود را به کار بستم تا با کمک همکاران ، حوزه را به اوج برسانیم تا روزی که شاهد درخشش طلاب خواهر شهریاری در جهان اسلام باشیم . و میدانم آن روز نزدیک است …
هرچند وجود برخی موانع از قبیل نبود امکانات و فضای مناسب تحصیل و عدم بودجه کافی ، عدم همکاری برخی مسئولین و کسانی که مدعی مساعدت بودند و برخی مشکلات دیگر مسیر رسیدن به این هدف را پرپیچ وخم نمود اما یقین دارم
وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا…
طلاب عزیز، اساتید فهیم و همکاران خوب و مدیریت جدید سرکار خانم لاله ترابی امیدوارم در زیر سایه توجهات حضرت ولی عصر به مرحله یُسۡر برسید …
که :
إِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ یُسۡرًا ….
علیزاده
مدیر اسبق حوزه علمیه خواهران نرجس خاتون شهریار
برای مادری که هیچ وقت کودکی نکرد جز زمانی که سالخورده شد ..
هنوز بچه بودی که … یتیم شدی و فقر زمان مادرت را به خیاط خانه ها برد
وتو…..شدی مسئول خانه و کار کردی وکار کردی وکار کردی …..
اسب سپید خوشبختی به درب خانه ات زد و شدی همسر یک مرد خوب وخوشگل و مهربان….
مردی که دوستان وآشنایان ومردمی که او را و مهربانی اش را چشیده بودند به پاس دل مهربان و لبخندهای دلنشینش «احمد بی غم » نامیدند و تو در کلام پدرم شدی «زن جان»
یادش بخیر وقتی از سر کار برمی گشت دورت می گشت و بغلت میکرد و میچرخاند
و میگفت : « کپل تپل من » و اینطوری خسته گی نگهداری ۵ فرزند را با در آغوش کشیدنت از تنت بیرون می برد و هی تو هم خجالت می کشیدی…
آدم تپلی نبودی ! اما .. *عشق بین شما خیلی سنگین وزن بود*….
و پدر می دانست تو، بعد از خسته گی خانه داری نیاز به استراحت داری….
چقدر مردهای قدیم «مرد» بودند
خوش گذشت … اما حیف که بابا زود رفت و ما ماندیم و یک سنگ قبری که هر روز تا سالیان سال صبح وغروب به بالینش می رفتی ..
مادر خوبم، عشق را از تو آموختم که بعد از مرگ پدرم به پای مهرش، ماندی و فرزندانش را سر وسامان دادی ،در زمانی که هنوز جوان بودی
واکنون
هرچند در پیری ، گرد بیماری آلزایمر وجودت را گرفته و روزگار تو را در پیری ، چونان کودک مهربان قرار داده با همان رمز و رازهای کودکانه وفراموش کرده ای که چه شیرزنی بودی!! اما من تو را و مرام تو را می شناسم
و اکنون وقت آن رسیده که وصل کنم حلقه معرفت را و جبران کنم محبتی را که برای رسیدنم به قله موفقیت در عرصه های علمی ، شغلی و اجتماعی خرج کردی
.
.
می خواهم فراموش کنم که چقدر تدریس را دوست داشتم …
چقدر دلسوزی برای طلاب عزیزم را دوست داشتم
وچقدر با شادی طلاب به شعف می آمدم
چقدر زیارت عاشورای روزهای دوشنبه وسفره های بی ریایش را دوست داشتم
و چقدر تلاش می کردم بهترین اتفاقات را درزمان مدیریتم ، برای طلاب شهرم رقم بزنم …
می خواهم مدتی فراموش کنم خودم را وفقط به تو بپردازم …
خدایا از من بپذیر